معنی نیکو و پسندیده

حل جدول

نیکو و پسندیده

هژیر

خوب

خوب، نیک، برگزیده، خوشایند، ستوده، مطبوع، مقبول، معقول


پسندیده

نکو، خوب

حمید


خوب و نیکو

پسندیده

لغت نامه دهخدا

پسندیده

پسندیده. [پ َ س َ دَ / دِ] (ن مف) پسند. پسنده. مقبول. پذیرفته. خوش آمد. خوش آیند. قبول کرده. (برهان قاطع). مطبوع. مرضی. مرضیه. مرتضی. (مهذب الاسماء).رضی ّ. رضیه. راضیه: میان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و ابوبکر دوستی بود و ابوبکر اندر میان قریش پسندیده و بزرگوار بود و مال بسیار داشت و مردمان او را استوار داشتندی. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
چنینم گوانند و اسپهبدان
گزیده پسندیده ام موبدان.
دقیقی.
چنین دان که آن دختران منند
پسندیده و دلبران منند.
فردوسی.
وزانجایگه بازگشتند شاد
پسندیده داراب با رشنواد.
فردوسی.
یکی مرزبان بود با سنگ و رای
بزرگ و پسندیده و رهنمای.
فردوسی.
که خرم بهشت است آنجای او
پسندید هم جای و هم رای او.
فردوسی.
همان کین و رشکش بماند نهان
پسندیده او باشد اندر جهان.
فردوسی.
بدو گفت ما را ستایش به چیست
بنزدیک هر کس پسندیده کیست.
فردوسی.
بر دادگر نیز و بر انجمن
نباشد پسندیده پیمان شکن.
فردوسی.
همه ساله خرم ز کردار خود
پسندیده ٔ مردم پرخرد.
فردوسی.
صد و شصت یاقوت چون ناردان
پسندیده ٔ مردم کاردان.
فردوسی.
چو شد هفت سال آمد ایوان [مدائن] بجای
پسندیده ٔ خسرو [پرویز] نیک رای.
فردوسی.
چو با ما یکایک بگفت این بمرد
پسندیده جانش بیزدان سپرد.
فردوسی.
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چو پیوند فرزند پیوند نیست.
فردوسی.
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و در خور کار تو.
فردوسی.
چه گوئی پسندیده آید ترا؟
بجفتی فریبرز شاید ترا؟.
فردوسی.
پسندیده باد آن نژاد و گهر
همان مام کو چون تو زاید پسر.
فردوسی.
دَ دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیده ٔ نیکخواه.
فردوسی.
مردی کافی و پسندیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). امیر احمد را گفت بشادی خرم و هشیار باش وقدر این نعمت بشناس و شخص ما را پیش چشم دار و خدمت پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواختن گردی. (تاریخ بیهقی ص 272). اگر این دزدیها و خیانتها که بوالقاسم کثیر و شاگردان وی کرده اند دریابی و به بیت المال بازآری خوب پسندیده خدمتی کرده باشی. (تاریخ بیهقی ص 342). و این خبر به امیر بردند پسندیده آمد. (تاریخ بیهقی ص 260). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی). بوسعید سهل روزگار گذشته ٔ وی را خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی). استعانت از دیگران عیب نباشد یاری و مدد به دیگران پسندیده است. عیشه راضیه؛ ای مرضیه یعنی زیست پسندیده و خوش. (منتهی الارب). تقییظ؛ پسندیده بودن چیزی برای گرمای تابستان. || نغز. خوب. نیکو. نیک. مستحسن. زکی:
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند.
فردوسی.
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شاد است و سپه شاد و جهان آبادان.
فرخی.
بسیجیده چون کار هر نیکخو
پسندیده چون مهر هر مهربان.
فرخی.
پس نیکوتر و پسندیده تر آن است که میان ما دو دوست [مسعود و قدرخان] عهدی باشد و عقدی بدان پیوسته گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210).
هنر آن پسندیده تر دان ز پیش
که دشمن پسندد بناکام خویش.
اسدی.
تا از وی شیری پسندیده تولد کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شیر پسندیده از خون صافی تولد کند و شیر ناپسندیده یا ازخون صفرائی تولد کند یا از خون بلغمی یا از خون سودائی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بسیار باید نوشت تا خط نیکو و پسندیده آید. (نوروزنامه). شتربه آنرا [مرغزار را] پسندیده و لازم گرفت. (کلیله و دمنه). || برگزیده. (برهان قاطع). گزیده. منتخب. مختار.پسند افتاده. ممتاز:
دبیری که کار جهان دیده بود
خردمند و داناپسندیده بود.
فردوسی.
بدو پیرزن گفت کاین مرد کیست
که از زخم او بر تو باید گریست
پسندیده هوش تو بر دست اوست
که نه مغز بادش بگیتی نه پوست.
فردوسی.
دبیر پسندیده را پیش خواند
سخن هرچه بایست با او براند.
فردوسی.
بروز چهارم چو بر تخت عاج
بسر برنهاد آن پسندیده تاج.
فردوسی.
که او بود از ایران سپه پیش رو
پسندیده و خویش سالارنو.
فردوسی.
به رستم سپردش دل و دیده را
جهانجوی پور پسندیده را.
فردوسی.
دبیری بلیغی پسندیده ای
خردمند ودانا جهاندیده ای.
فردوسی.
جهاندیدگان را منم خواستار
جوان پسندیده و بردبار.
فردوسی.
بدین دوده اندر کدامست مه
جز از تو پسندیده و روزبه.
فردوسی.
بگشتاسب گفت ای پسندیده شاه
ترا کرد باید به بهمن نگاه.
فردوسی.
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او ببزم و بخوان.
فرخی.
و داود از همه ٔ فرزندان سلیمان را پسندیده تر داشت. (مجمل التواریخ والقصص).
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت.
سعدی (بوستان).
حکایت شنو، کودک نامجوی
پسندیده پی بود وفرخنده خوی.
سعدی (بوستان).
نه همه گفتار ز انسان خوش است
هرچه پسندیده بود آن خوش است
گفته که رمزیش نباشد ز بن
لحن بود زمزمه ٔ بی سخن.
امیرخسرو.
|| ستوده (مقابل نکوهیده).ممدوح. محمود. حمید:
ای برآورده ٔ سلطان وپسندیده ٔ خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر.
فرخی.
چند آثار ستوده و سیرتهای پسندیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). و او سیرتی سپرد سخت پسندیده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). نیکوئی بهمه ٔ زبانها ستوده است و بهمه ٔ خردها پسندیده. (نوروزنامه).
از همه چیزهای بگزیده
هست جودالمقل پسندیده.
سنائی.
بر آنچه ستوده ٔ عقل و پسندیده ٔ طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). پسندیده تر سیرتها آن است که بتقوی و عفاف کشد. (کلیله و دمنه). و پسندیده تر افعال و اخلاق مردمان تقوی است. (کلیله و دمنه).
هر چه بر لفظ پسندیده ٔ او رفت ورود
پادشاهان جهان را به از آن نیست تحف.
سوزنی.
کار لشکرشکنی دارد و کشورگیری
درچنین کار پسندیده چرا این تأخیر.
سوزنی.
|| محمود:
بر آن نامها مهر بنهاد شاه
بخواندآن پسندیده ٔ نیکخواه.
فردوسی.
- پسندیده حریم، نیک پیرامون:
در حریم تو امانست و ز غمها فرج است
شاد زی ای هنری حُرّ پسندیده حریم.
فرخی.
- پسندیده خوی، نیکخوی. پاکیزه خوی. خوشخوی:
شادمان باد و بکام دل خویش
آن پسندیده خوی خوب سیر.
فرخی.
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده خوی.
سعدی.
رگت در تن است ای پسندیده خوی
زمینی در آن سیصد وشصت جوی.
سعدی (بوستان).
- پسندیده رای،آنکه رای و عقیده ٔ وی را تحسین کنند. نیکرای.نیکورای. خوب رای:
پسندیده رائی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد.
سعدی (بوستان).
- پسندیده سیر، آنکه سیرت و کردار وی نیک بود. نیکوسیر:
جاودان شاد و تن آزادزیاد
آن نکوروی پسندیده سیر.
فرخی.
شکر باید کند ایزد را سلطان که کند
بچنین شاه نکو رسم پسندیده سیر.
فرخی.
- پسندیده کار، آنکه کارهای وی نیک و مستحسن باشد. نیکوکار:
پسندیده کاران جاوید نام
تطاول نکردند بر مال عام.
سعدی.
مُتطرِّس، مرد ریزه کار و پسندیده کار. (منتهی الارب).
- پسندیده کیش، آنکه رفتار یا آئین نیکو دارد:
کله دلو کرد آن پسندیده کیش
چو حبل اندر آن بست دستار خویش.
سعدی (بوستان).
- پسندیده گوی، آنکه گفتار وی نیکو و مطبوع و خوش آیند باشد.
- پسندیده مرد، نیکمرد:
فرستاده گفت ای پسندیده مرد
سخنهای دانا توان یاد کرد.
فردوسی.
به بهرام گفت ای پسندیده مرد
برآید بدست تو این کار کرد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
کلیله روان مرا زنده کرد.
فردوسی.
ز لهراسب شاه آن پسندیده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای پسندیده مرد
سخن گوی و از راه دانش مگرد.
فردوسی.
بیامد به ایوان پسندیده مرد
ز هرگونه اندیشه هایاد کرد.
فردوسی.
- پسندیده هوش، عاقل:
چنین گفت پیری پسندیده هوش...
سعدی (بوستان).


نیکو

نیکو. (ص) پسندیده. حسن. خوب. خوش. خیر. مقابل بد و زشت:
براین کار چون بگذرد روزگار
از او نام نیکو بود یادگار.
فردوسی.
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.
فخرالدین اسعد.
اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم. (تاریخ بیهقی ص 337). بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند. (تاریخ بیهقی ص 239). همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. (تاریخ بیهقی ص 175).
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است.
جامی.
|| موافق. مطبوع. ملایم. دلپسند: بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش. (تاریخ بیهقی). این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه. (تاریخ بیهقی ص 332). با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را. (تاریخ بیهقی ص 286).
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکورو را نکو کردار باید.
سنائی.
شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود. (کلیله و دمنه). چون خوابی نیکو که دیده آید. (کلیله و دمنه).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.
نظامی.
|| نرم. ملایم. مهربان. خوش: خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است. (تاریخ بیهقی ص 339).
- رای نیکو، نظر موافق و مساعد: حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 214).
|| استوار. درست. پخته. سنجیده:
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بر او آفرین کهان و مهان.
فردوسی.
یکی بود از ندیمان... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم. (تاریخ بیهقی ص 276). از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت... و بغایت نیکو گفت. (تاریخ بیهقی ص 387). سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده. (کلیله و دمنه). || مستحسن. پسندیده. حمیده. به. خوب. شایسته: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او. (تاریخ بیهقی ص 314). و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی ص 130). اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد. (تاریخ بیهقی ص 386).نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد. (کلیله ودمنه).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
عطار.
|| سزاوار. بسزا. مناسب. درخور. روا. سزا:
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ.
فردوسی.
گرستن گرچه از مردان نه نیکو است
به من نیکو است بر هجر چنان دوست.
فخرالدین اسعد.
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش.
اسدی.
رسولی مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود. (تاریخ بیهقی ص 538).
نیکو نبود فرشته درگلخن.
ناصرخسرو.
دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد به هم ساختن.
خاقانی.
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است یک دوست ترا.
؟
|| درست. صحیح. صواب:
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هرکس بشنود گوید که نیکوست.
فخرالدین اسعد.
خوارزمشاه گفت سخت نیکو و صواب است. (تاریخ بیهقی ص 355). خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است. (تاریخ بیهقی ص 395). امیرمحمود نیک از جای بشد و گفته بود که سخت نیکو می گوید. (تاریخ بیهقی). || نفیس. (منتهی الارب). سودمند. ارزنده:
ازآن چاریک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو به یاد.
فردوسی.
طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنج هزار دینار. (تاریخ بیهقی ص 363). || زیاد. بسیار: درخت نیکو بارور را... شاخه ها شکسته شود. (کلیله و دمنه). || زیبا. جمیل. خوشگل. حسن. صبیح: این کیکاوس را پسری بود نام او سیاوش و مردی بود که اندر جهان بدان زمانه از وی نیکوتر نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). خوارج... زن عبدالعزیر را اسیر کردند که... در همه ٔ جهان صورتی از او نیکوتر نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مردی بود بلندبالا و نیکوتن و اندام سرخ و سفید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). عبداﷲ برنائی خویشتن دار ونیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی).
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.
فخرالدین اسعد.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
نیکو وناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزور بازاری.
ناصرخسرو.
به صورتهای نیکو مردمانند
به سیرتهای بد گرگ بیابان.
ناصرخسرو.
از مرد کمال جوی و خوش خوئی
منگر به جمال و صورت نیکو.
ناصرخسرو.
سخن بزرگان... در معنی روی نیکو بسیار است... و بزرگان مر روی نیکو را عزیز داشته اند. (نوروزنامه). روی نیکو را داناآن سعادتی بزرگ دانسته اند، سعادت دیدار نیکو در مردمان همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد. اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد... ولیکن هیچ چیز به جای روی نیکو نیست. (نوروزنامه). || (ق) چنانکه باید. به خوبی. به درستی. به دقت:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو.
رودکی.
چه گوئی در این کار نیکو ببین
سیاوش خواهد همی جست کین.
فردوسی.
هنوز پیشرو روسیان به طبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فرخی.
از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 361). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). چون به سپاهسالار التونتاش رسید نیکو خدمت کنید. (تاریخ بیهقی ص 347). باز عبدالرحمن گفت سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). هرچه نیکو نهاده بود نیکوتر منه. (مرزبان نامه).
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سر این نکته نیکو شناسد.
عطار.
چو نیکو بازجستم سر دریا
سر موئی ز دریا می ندانم.
عطار.
|| کاملاً. بسیار. زیاد:
خدای با تو در این صنع نیکو احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را.
ناصرخسرو.
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان ازآنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا.
مسعودسعد.
- نیکو آمدن، خوش آمدن. خوب آمدن. (ناظم الاطباء). مطلوب و مطبوع واقع شدن. پسند افتادن.
- || شاد کردن. خشنود ساختن. (ناظم الاطباء).
- نیکو داشتن، عزیز و محترم داشتن. (ناظم الاطباء). حرمت گذاشتن. گرامی داشتن. رجوع به نکوداشت و نیکوداشت شود: او را نیکو داشت باز پدرش از هر سوی رسولان و حجاب فرستاد تا او را ببردند. (تاریخ سیستان). نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت که به راه رسول بود تا وی را استقبال کنند. بسزا و سخت نیکو بدارند. (تاریخ بیهقی ص 297). در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی. (تاریخ بیهقی). بنده را جهت دل خویش نیکو می دارد. (نوروزنامه). مسعدیان را که اسلاف پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و سلم بودند نیکو داشتی. (مجمل التواریخ). او را به غایت دوست داشتی و نیکو داشتی. (تاریخ بخارا ص 34).
- || پسندیدن. پسند کردن. (ناظم الاطباء).
- نیکو دیدن، روا داشتن. مصلحت دیدن: خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 289).
- نیکو شمردن، استحسان. (زوزنی).
- نیکو کردن، به سامان آوردن. اصلاح کردن:
بیایم همه کار نیکو کنم
دل شاه را ز آن بی آهو کنم.
فردوسی.
چو گفتار و کردار نیکو کنی
به گیتی روان را بی آهو کنی.
فردوسی.
- || آبادان کردن. (یادداشت مؤلف): هرچ یزدگرد تباه کرده است من نیکو کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || زیبا کردن:
هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند.
ناصرخسرو.
- || خوب کردن. از فساد به صلاح آوردن: گفت یا ملک نیت نیکو کنی تا خدا این رنج از تو بردارد او نیت نیکو کرد. (قصص الانبیاء ص 185).
- نیکو گرداندن، مبارک و فرخنده ساختن: این است نبشته ٔ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را به تو. (تاریخ بیهقی ص 314).
- نیکو گشتن، اصلاح شدن. به صلاح آمدن.
- نیکو گشتن کار، ممهد شدن. (از یادداشت مؤلف):
چو نیکو نگردد به یک ماه کار
بماند به سالی کشد روزگار.
فردوسی.
- امثال:
ز نیکو هرچه صادر گشت نیکو است.
شبستری.
سخن نیکو صیاد دلهاست. (از مجموعه ٔ امثال).

مترادف و متضاد زبان فارسی

پسندیده

برگزیده، حسنه، خوب، خوشایند، دلپذیر، ستوده، شایسته، مرضی، مرغوب، مستحسن، مطبوع، مطلوب، معقول، مقبول، منتخب، نیک، نیکو، هژیر،
(متضاد) بد، نامرغوب


نیکو

آراسته، بدیع، پاکیزه، پسندیده، جمیل، حسنه، خوب، خوب، خوش، زیبا، شایسته، لعبت، مستحسن، نکو، نیک، نیکوروی، هژیر

فرهنگ فارسی هوشیار

نیکو

پسندیده، نیک، خوب


پسندیده

مطبوع، پذیرفته

فرهنگ عمید

پسندیده

خوب و مرغوب،
برگزیده،
پسندکرده‌شده،

واژه پیشنهادی

پسندیده

مطبوع

دلپذیر

معادل ابجد

نیکو و پسندیده

227

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری